موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شادی روح سردار شهید ولی الله چراغچی صلــــــوات

 

شادی روح سردار شهید ولی الله چراغچی صلــــــوات

 


+ نوشته شـــده در یادداشت ثابت - جمعه 92 تیر 29ساعــت ساعت 6:42 عصر تــوسط پریسا چراغچی | نظر
تولد شهـــید چراغچی

 

سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم
به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند

سلام بر شهداء که به ما آموختن راه چگونه بهتر رفتند را

سلام بر شهید ولـــــــــی الله چراغچی


تولــــدت مبارک مــــرد آسمانی

شادی روحش صلوات


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93 مهر 1ساعــت ساعت 1:0 صبح تــوسط مریلا چراغچی | نظر
به بهانه تولد شهید چراغچی

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـد یقیــن

تولد شهید چراغچی

یکی بود یکی نبود،توی محله «خسروی‌نو»ی مشهد، همه، چراغچی‌ها را می‌شناختند؛ 

یک حیاط هفتصد متری، سه طبقه و خیلی بزرگ هست که منزل چراغچی‌هاست

.از خیلی قدیم‌ها، هر غروب و هر سحر، پشت‌درپشت این خانواده، کارشان این بود

که بروند مسجد گوهرشاد و چراغ‌های گازی و نفتی را تمیز و روشن کنند؛

به همین خاطر، مردم به آنها می‌گفتند چراغچی و این اسم رویشان ماند.

تولد شهید چراغچی


این خانواده نه تا فرزند داشتند سومین فرزندشون در اول مهر هزار و سیصد و سی و هفت به دنیا امد.


    موقع تولد، چهار کیلو وزن داشت


تولد شهید چراغچی

پدر و مادرشون کمتر به رفتارهای تک‌به‌تک آنها دقت می‌کردند.

اما بعد از ظهرهای تابستان که همة بچه‌ها  می‌نشستند و تندتند و با ولع، هندوانة خنک می‌خوردند.

مادرشون یک‌بار چشمش به ولی‌الله می‌افتاد که گلدان‌های شمعدانی توی طاقچه‌های حیاط را با حوصله و دقت آب می‌داد.

بعد رو به پدرشون کرد و می‌گفت: «حاجی، این بچه خیلی باحوصله و عاقل است. با پسرهای دیگرت فرق دارد.»

پدرشون لبخند می‌زد و سر تکان می‌داد.

تولد شهید چراغچی


ولی‌الله که هفت‌ساله شد، فرستادنش مدرسة حاج آقا عابدزاده که آن موقع هشت مدرسة مذهبی در مشهد داشت؛

از اول دبستان تا دبیرستان. ولی‌الله، هم درس می‌خواند و هم بعد از ظهرها همراه پدرش میرفت مغازه شیشه بری

. احتیاجی به کمک پسرها نداشت، اما عقیده داشت بچه‌هایش باید مرد بودن را یاد بگیرند. می‌گفت: جوهر مرد، کار است.

پولی که پدرشون به ولی الله میداد تماش صرف خرید کتابای مذهبی و فلسفی میشد

تولد شهید چراغچی


احساس می‌کرد دنیا به این سادگی که همه می‌بینید، نیست؛ متولد شوی، ازدواج کنی، صاحب فرزند بشوی،

نماز بخوانی، روزه بگیری و بعد پیر شوی و مرگ...؛ آرزو داشت راه انسان شدن برایش روشن و وسیع شود.

او از یک چیز مطمئن بود: راحتی و آسایش در زندگی، با انسان کامل شدن، جور در نمی‌آید.

خیلی‌ها می‌گفتند می‌شود انسان کاملی بود و از همة نعمت‌ها و لذت‌های این دنیا هم استفاده کرد؛

عقیده داشتند این دو تا با هم منافاتی ندارد، اما به نظر ولی، حرفشان درست بود؛ اما کامل نبود.

تولد شهید چراغچی

جنگ که شروع  شد درس و دانشگاه و را رها کرد

پدرنگران بود. ولی‌الله را خیلی دوست داشت. هر بار که از جبهه سالم برمی‌گشت،

جلوی پایش گوسفند قربانی می‌کرد و می‌گفت: «ولی جان! این دفعه که الحمدلله سالم برگشتی دیگر جبهه نرو.

خودم اینجا برایت بهترین زندگی را درست می‌کنم.»



ولی‌الله تازه استاد سیر و سلوکش را پیدا کرده بود. یک بار که از جبهه آمد،

به مادرش گفت: «می‌خواهم داماد بشوم.»

برادر بزرگش تازه با یک دختر از خانواده‌ای مرفه ازدواج کرده بود.

مادرش دلش نمی‌خواست بین پسرها و عروس‌هایی که می‌گیرد، فرقی باشد،

اما ولی‌الله گفت: «باید برود خواستگاری یک دختر معمولی؛ دختری که زندگی را، در تجملاتش نبیند


در سال 1361 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دختری به نام” فاطمه” شد.


ولى اللّه چراغچى در عملیات ظفرآفرین بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سـر مجـروح مـىشـود و در

 

بیمارستان شهداى تهران بسترى مـىگـردد. بعـد از بیـست و یک روز بـىهوشـى، سـرانجام در 18

 

فروردین ماه سال 1364 به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهداى بهـشت

 

رضا(ع) به خاک سپرده شد.


 




+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 31ساعــت ساعت 1:0 صبح تــوسط مریلا چراغچی | نظر
بخشی از وصیت نامه شهید بروجردی

در خواستی که از همسرم دارم، این است که فرزندانم را خوب تربیت کند

و آنها را نسبت به اسلام دلسوز بار آورد ...

از مادرم درخواست بخشش دارم، زیرا از دست من ناراحتیها دیده

و هیچوقت این فرصت پیش نیامد که بتوانم به ایشان رسیدگی لازم را بکنم

و از کلیه برادران و خواهران که من را می‌شناسند درخواست دارم که برای من از خدا طلب بخشش کنند

، شاید به خاطر حرمت دعای مومنین خداوند از تقصیراتم بگذرد


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 93 شهریور 20ساعــت ساعت 10:35 صبح تــوسط مریلا چراغچی | نظر
فرازی از وصیت نامه شهید شهید محمد علی معینی

بار پروردگارا من که هنوز به نور نرسیده ام امیدم به توست تا بلکه با شهادتم ( فى سبیل الله )

به نور برسم و در جوار رحمت تو در آخرت با حسین (ع) محشور گردم.


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 93 شهریور 19ساعــت ساعت 4:39 عصر تــوسط مریلا چراغچی | نظر بدهید
شهید پلارک


خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم و ...

اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی، به اینجا نمی آمدم

و اگر تو ستارالعیوبی را برمی داشتی، می دانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند، هیچ

بلکه از من فرار می کردند، حتی پدر و مادرم.

خدایا به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانی که مانع از رسیدن بنده به تو می شود.

الهی العفو...


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93 شهریور 18ساعــت ساعت 5:36 عصر تــوسط مریلا چراغچی | نظر
خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری

 

هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود

مثل همیشه پدر رو مجبور به بستن مغازه کرد

می گفت: کار کردن وقت نماز برکت نداره

بریم مسجد ، بعد که برگشتیم خودم همه کارات رو میکنم

اینطوری پولی که در می آوردید دیگه شبهه نداره

آدم رو هم به یه جایی می رسونه...

 


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 93 شهریور 13ساعــت ساعت 1:20 عصر تــوسط مریلا چراغچی | نظر
خاطره ای از زندگی روحانی شهید عبدالله میثمی

باز هم انگشترش رو بخشیده بود ازش پرسیدم: این یکی رو به کی دادی؟

گفت: یه بنده خدا انگشتر طلا دستش بود نمی دونست که طلا برای مرد حرامه

از دستش در آوردم و انگشتر خودم رو بهش دادم


+ نوشته شـــده در سه شنبه 93 شهریور 11ساعــت ساعت 5:3 عصر تــوسط مریلا چراغچی | نظر
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم امیر عباسی

کنار خیابان داشتم با ابراهیم صحبت می کردم یهو دیدم صورتش سرخ شد.

رد نگاهش را دنبال کردم؛ دیدم چشمش خورده به یه زن بدحجاب کنار کیوسک تلفن

ابراهیم با ناراحتی رویش رو برگردوند با ناراحتی گفت: غیرت شوهرش کجا رفته؟! غیرت پدرش کجا رفته؟!

غیرت برادرش کجا رفته؟! رو کرد به آسمون ، با حالی پریشان گفت:

«خدایا! تو خودت شاهد باش ما حاضر نیستیم چنین صحنه های خلاف دینی رو توی این مملکت ببینیم

نکنه به خاطر اینها به ما هم غضب کنی و بلاهای خودت رو بر سر ما نازل کنی


+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 10ساعــت ساعت 5:45 عصر تــوسط مریلا چراغچی | نظر بدهید
خاطره ای از نوجوانی روحانی شهید دکتر محمد جواد باهنر

نشسته کنار مادر

آرام و سر به زیر میگه:

مادر! پارگی شلوارم خیلی زیاد شده. در مدرسه ...

لحظاتی مکث میکنه و باز:

اگه به بابا فشار نمیاد ، بگین یه شلوار برام بخره

پدرش می گفت محمد جواد خیلی محجوب بود

مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه

 


+ نوشته شـــده در یکشنبه 93 شهریور 9ساعــت ساعت 1:0 صبح تــوسط مریلا چراغچی | نظر