موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به بهانه تولد شهید چراغچی

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـد یقیــن

تولد شهید چراغچی

یکی بود یکی نبود،توی محله «خسروی‌نو»ی مشهد، همه، چراغچی‌ها را می‌شناختند؛ 

یک حیاط هفتصد متری، سه طبقه و خیلی بزرگ هست که منزل چراغچی‌هاست

.از خیلی قدیم‌ها، هر غروب و هر سحر، پشت‌درپشت این خانواده، کارشان این بود

که بروند مسجد گوهرشاد و چراغ‌های گازی و نفتی را تمیز و روشن کنند؛

به همین خاطر، مردم به آنها می‌گفتند چراغچی و این اسم رویشان ماند.

تولد شهید چراغچی


این خانواده نه تا فرزند داشتند سومین فرزندشون در اول مهر هزار و سیصد و سی و هفت به دنیا امد.


    موقع تولد، چهار کیلو وزن داشت


تولد شهید چراغچی

پدر و مادرشون کمتر به رفتارهای تک‌به‌تک آنها دقت می‌کردند.

اما بعد از ظهرهای تابستان که همة بچه‌ها  می‌نشستند و تندتند و با ولع، هندوانة خنک می‌خوردند.

مادرشون یک‌بار چشمش به ولی‌الله می‌افتاد که گلدان‌های شمعدانی توی طاقچه‌های حیاط را با حوصله و دقت آب می‌داد.

بعد رو به پدرشون کرد و می‌گفت: «حاجی، این بچه خیلی باحوصله و عاقل است. با پسرهای دیگرت فرق دارد.»

پدرشون لبخند می‌زد و سر تکان می‌داد.

تولد شهید چراغچی


ولی‌الله که هفت‌ساله شد، فرستادنش مدرسة حاج آقا عابدزاده که آن موقع هشت مدرسة مذهبی در مشهد داشت؛

از اول دبستان تا دبیرستان. ولی‌الله، هم درس می‌خواند و هم بعد از ظهرها همراه پدرش میرفت مغازه شیشه بری

. احتیاجی به کمک پسرها نداشت، اما عقیده داشت بچه‌هایش باید مرد بودن را یاد بگیرند. می‌گفت: جوهر مرد، کار است.

پولی که پدرشون به ولی الله میداد تماش صرف خرید کتابای مذهبی و فلسفی میشد

تولد شهید چراغچی


احساس می‌کرد دنیا به این سادگی که همه می‌بینید، نیست؛ متولد شوی، ازدواج کنی، صاحب فرزند بشوی،

نماز بخوانی، روزه بگیری و بعد پیر شوی و مرگ...؛ آرزو داشت راه انسان شدن برایش روشن و وسیع شود.

او از یک چیز مطمئن بود: راحتی و آسایش در زندگی، با انسان کامل شدن، جور در نمی‌آید.

خیلی‌ها می‌گفتند می‌شود انسان کاملی بود و از همة نعمت‌ها و لذت‌های این دنیا هم استفاده کرد؛

عقیده داشتند این دو تا با هم منافاتی ندارد، اما به نظر ولی، حرفشان درست بود؛ اما کامل نبود.

تولد شهید چراغچی

جنگ که شروع  شد درس و دانشگاه و را رها کرد

پدرنگران بود. ولی‌الله را خیلی دوست داشت. هر بار که از جبهه سالم برمی‌گشت،

جلوی پایش گوسفند قربانی می‌کرد و می‌گفت: «ولی جان! این دفعه که الحمدلله سالم برگشتی دیگر جبهه نرو.

خودم اینجا برایت بهترین زندگی را درست می‌کنم.»



ولی‌الله تازه استاد سیر و سلوکش را پیدا کرده بود. یک بار که از جبهه آمد،

به مادرش گفت: «می‌خواهم داماد بشوم.»

برادر بزرگش تازه با یک دختر از خانواده‌ای مرفه ازدواج کرده بود.

مادرش دلش نمی‌خواست بین پسرها و عروس‌هایی که می‌گیرد، فرقی باشد،

اما ولی‌الله گفت: «باید برود خواستگاری یک دختر معمولی؛ دختری که زندگی را، در تجملاتش نبیند


در سال 1361 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دختری به نام” فاطمه” شد.


ولى اللّه چراغچى در عملیات ظفرآفرین بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سـر مجـروح مـىشـود و در

 

بیمارستان شهداى تهران بسترى مـىگـردد. بعـد از بیـست و یک روز بـىهوشـى، سـرانجام در 18

 

فروردین ماه سال 1364 به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهداى بهـشت

 

رضا(ع) به خاک سپرده شد.


 




+ نوشته شـــده در دوشنبه 93 شهریور 31ساعــت ساعت 1:0 صبح تــوسط مریلا چراغچی | نظر