رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس … گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
شب عملیات بدر توی سنگر با شهید ولیالله چراغچی ـ قائم مقام لشکر 5 نصر ـ بودیم.
ایشان مسئول یک طرف پد و من و بزمآرا مسئول طرف دیگرش بودیم.
شهید چراغچی میگفت: اینقدر بچهها موقع آمدن، التماس دعا گفتهاند که از خدا خواستهام این دفعه یا بروم کربلا یا برنگردم.
او توی همین عملیات مجروح شد و بعد از بیست روز به شهادت رسید.
منظومه حق را به جهان تا زحلی هست
فریاد هواخواه حسین بن علی هست
آن کشته حق را تو مگو مرده که زنده است
گر از بر ما رفت «ولی» هست، ولی هست
یه روز شهید چراغچـــــــی،فرمانده لشکر، برا سرکشی به واحد تخریب میاد، پشت چادر میرسه
کلی کفش رو میبینه ، ولی سر وصدایی از بچه ها نمیشنوه، به گمان اینکه کسی نیست
سرش رو که تو چادر میبره ، بچه ها همه سر سفره بودن
در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده
زیر لب میگه : هرچند وقت باید یه سری به این بچه های واحدتخریب بزنم !! ... لازمه
برا سرکشی و بازرسی از خودم !!!!! ه
جامی ز زلال آفتابم بدهید
من پرسش سوزان حســـــــــــینم یاران
با حنجره عشق جوابم بدهید . . .
ما آمدهبودیم که مردانه بمیریم
در پیچ و خم جنگ دلیرانه بمیریم
آنجا که جنون حاکم بیچون وچرا بود
شوریده و شیدایی و مستانه بمیریم
سخت است در این شهر که در بین رفیقان...
اینگونه پریشان و غریبانه بمیریم
مهلت بده ای عمر نفس گیر که شاید
خونین کفن و شاد، شهیدانه بمیریم
فرمانده کـــل کـــــائنات است حسـ♥ــین
معنای نماز و صـــــلوات است حسـ♥ــین
ای آنکه بـــــرات کــــربلا مـــی خواهــــی
در دست کرامتش برات است حسـ♥ــین
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما باشه باید اخلاص داشته باشیم
و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه میخوایم که از همه چیز واجب تره
و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم
باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون برای خدا باشه انقدر پاک بشیم که خدا کلا ازمون راضی باشه
قدم بر میداریم برای رضای خدا حرف میزنیم برای رضای خدا شعار میدیم
برای رضای خدا میجنگیم برای رضای خدا همه چی و همه چی خواست خدا باشه
که اگر چنین شد پیروزی نزدیکه چه بکشیم و چه کشته شویم
اگر اینچنین باشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما
هر وقت که بارون میباره دست رو دلم میذاره
بی وفا بارون جات خالی بود کربلا بارون
پــــدر صــورت پسر را بوسید
گـفـــت :
تـــا کی میــخوای بری جبهــه ؟
پســــر خندید گفت :
قــول میدم این دفعه آخـــــرم باشه بابا
پـــدر : قــول دادی هـا...
و پســــــر سر قولش " جــــــان " داد ...
عـا شـ♥ـق هم شدے
مثــــــل "زلیخـــا" سمــــج باش...
آنقــــدر رســـوا بازے دربیــــاور...
تــا خــــــــــدا خــودش پــا درمیانے کنــد...!!