با خودم می گفتم: بعد از این نمی تونم زندگی کنم. اصلاً نمی تونم زنده بمونم. غذا نمی خوردم.
حتی دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکم خشک شده بود.
تا این که خواب آقا ولی الله را دیدم. توی خواب دیدم که ولی الله سرش را گذاشت روی پایم و من دست کشیدم روی سرش.
گفتم آقا ولی بی وفایی کردی، قرارمون این نبود که تنهایی بری، حالا دعا کن من هم بیام پیش تو. آقا ولی الله دستش را برد بالا و دعا کرد.
تهمینه دیگر جلوی دیگران بی تابی نمی کرد. حتی گریه هم نمی کرد. با کسی حرف نمی زد.
همه می گفتند تهمینه چه قدر صبور شده. تهمینه می خواست همان طور باشد که ولی الله می خواست.
یاد حرفش افتاد که گفته بود شهید که عزا نداره تهمینه می خواست حرف هایش را نگه دارد و فقط به ولی الله بگوید، سرمزارش.
می رفتم بهشت رضا. فاطمه را هم می بردم. این تنها جایی بود که به من آرامش می داد
آن جا دیگر کسی نبود که بد نگاهم کند. جوی آقا ولی الله خجالت نمی کشیدم گریه کنم. هر طور که می خواستم گریه می کردم و با او حرف می زدم.