خاطره ای از همسر شهید ولی الله چراغچی
دو سال برای باهم بودن خیلی زیاد نیست. آن سال ها و سالهای بعدش به سرعت گذشت
و او هنوز فکر می کند چه طور شد که ولی الله وارد زندگی اش شد، مثل نسیمی که بی خبر می آید و می رود و
تنها یک چیز باقی می گذارد؛ خاطره اش که انگار هیچ وقت تکرار شدنی نیست...
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کار ها را خودش انجام می داد،
اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است. می گفتم: تازه اومدی. استراحت کن. قبول نمی کرد.
می خندید و می گفت: وقتی من نیستم تو خیلی سختی میکشی، حالا که اومدم سختی ها تموم شد.
بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: حالا شما امر کن ، ما انجام میدیم
Design By Ashoora.ir & Bi simchiمرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ