خاطره ای از همسر شهید ولی الله چراغچی
گاهی که حرف از شهادت می زد، می پریدم توی حرفش. هر طور شده بود موضوع را عوض می کردم.
نمی گذاشتم حرفش تمام شود. همیشه می ترسیدم، می ترسیدم روزی بیاید که او دیگر نباشد.
می ترسیدم به نبودش فکر کنم، اما او کار خودش را می کرد. از من زرنگ تر بود و هر طور بود حرفش را می زد.
هر بار که تشییع جنازه ی شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه حتماً توی مراسمش شرکت کن.
شاید روزی هم بیاد که ولی تو رو هم همین طور روی دستشون ببرن.
می گفت: می خوام فاطمه رو هم بیاری، توی مراسم من باشه، جلوی جنازه ام.
Design By Ashoora.ir & Bi simchiمرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ