اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین می گردد،
همه ی شب های جبهه شب قدر بود...
شهید سید مرتضی آوینی
همدیگه رو تو این شبها دعا کنیم
مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه
گذاشتیم کنار اتاق و کتابهایمان را چیدیم توش.
می گفت:« اگه وقت نمی کنم بخونم، اقلا که چشمم بهشون می افته خجالت می کشم.»
به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و شهادت و جهاد و هجرت را دربیاورم .
هربار می آمد چیزهایی که درآورده بودم ، می دادم بخواند.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
حقوقش رو گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون
دید یه زن بچه به بغل کنار خیابون نشسته و گریه میکنه
رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟!!!
زن گفت: شوهر بی غیرتم من و بچه ی صغیرم رو ول کرده رفته تفنگچی کومله شده به خدا خیلی وقته بک شکم سیر غذا نخوردیم
حاج احمد بغضش گرفت بلافاصله دست کرد جیبش و همه ی حقوقش رو دو دستی گرفت
سمت زن و گفت: به خدا من شرمنده ام! این پول ناقابل رو بگیرید هدیه مختصری است.
فعلا امور خودتون رو با اون بگذرانید نشانی تون رو هم بدهید به برادر دستواره بعد از این مواد خوراکی شما رو خودش میاره
درب خانه بهتون تحویل میده
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
معاون فرمانده همگی ما را که حدود 140 یا 150 نفر بودیم به خط کرد
و گفت: برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند
و آنهایی که میتوانند، تا فردا صبح تحمل کنند.
خدا میداند با وجود اینکه بعضی از بچهها هنوز افطار نکرده بودند
و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند
ولی جعبه خرما به دست هر کس میرسید میگفت سیرم،
و به نفر بعدی خود میداد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد.
همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه
به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟
گفتم : البته این حرفا چیه؟
رسید یک شیرینی دیگر هم برداشت.
هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند،
برمی داشت اما نمی خورد. می گفت: « می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.»
به ما هم توصیه می کرد که این خیلی موثر است آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.
شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
همسرش میگه: یک روز که اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود.
نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته
بهش گفتم: گریه کردی؟
یک نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته
با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟
مدتی بعد برای گروه خودشون یک صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفته بود:
هرکی غیبت کنه باید پنجاه تومان بندازه تو صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
یک بار عباس خیلی بو میداد. از او سؤال کردم: چرا همه تیمسارها بوی عطر میدهند، ولی تو ...؟ گفت: حقیقتش وقتی از قزوین میآمدم، رفتم یکی از روستاها صله ارحام. اصرار کردند که شب بمانم و من هم گفتم اگه نمانم دلشان میشکند. ماندم، ولی چون خانه آنها جا نداشت، رفتم توی طویله خوابیدم.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد.
نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که
دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
ته خاکریز. هرکس میخواست او را پیدا کند، میرفت ته خاکریز.
جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هرکس میافتاد، داد میزد «امدادگر...! امدادگر...».
اگر هم خودش نمیتوانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد میزدند: «امدادگر...! امدادگر...».
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمیدانستند چه کسی را صدا بزنند.
ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
قبل از عملیات بچهها قبر کنده بودند و در آن عبادت می کردند.
به قبرهای خالی که رسیدم، عجیب دلم گرفت!
یکی یکی قبرها را بوسیدم و برای صاحبانشان فاتحه خواندم.
همین جا بود که «تشکری» با خدایش خلوت می کرد.
همین جا بود که «عامری» نماز شبش را می خواند.
همین جا بود که «رنجبر» برای خودش روضه حضرت زهرا(س) می خواند و اشک می ریخت.
با هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهید شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا دیگران بیایند.
هیچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را