در یکی از عملیات ها از کوه های کله شوآن سرازیر شدیم و به سمت تپه های عراقی ها که متوجه شده بودند و شروع کردند به خمپاره زدن.
از داخل شیار حرکت می کردیم تا مورد هدف قرار نگیریم. آتش لحظه لحظه بیشتر می شد در آن شیار جایی بود که جریان آب آنجا را شبیه اتاقکی کرده بود.
شهید چراغچی گفت: چند لحظه ای اینجا شهید چراغچی گفت: چند لحظه ای اینجا بنشینیم تا دشمن ما را نبیند و بعد حرکت کنیم.
در همان لحظه ای که ما آنجا نشسته بودیم یک خمپاره در چند متری ما به زمین خورد
و یک ترکش این خمپاره از روی شلوار شهید چراغچی رد شد و لباس ایشان را سوزاند.
آقای بختیاری به شهید چراغچی گفت: این پیک شهادت بود. شهید چراغچی جواب داد: نه. هنوز وقتش نرسیده که شهید بشوم.
اول باید این گوشت هایی که از حرام و از مسیر غفلت روییده را آب کنیم، بعد شهید بشویم
دلت که هوای بابا را بکند
دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا
فقط چـشمانـت خـرابـه شـام مـی بـیـند
و دخـتـری کـه آرام بـ ـابـ ـا را نـ ـاز مـی کـرد
***
دستم را بگیر ای شهــــید،
سایه ام دارد روی زمین سنگینی می کند!
توجیه شهید چراغچی برای حضور در جنگ و دوری از خانواده این بود که تا جنگ هست همه چیزم را فدای جنگ میکنم.
شهید چراغچی همیشه تأکید داشتند که دوست دارم وقتی درجنگ هستم فقط برای جنگ
و وقتی پشت خط هستم تنها برای خانوادهام باشم.
حضور شما در مناطق عملیاتی دعوتی از جانب شهدا بوده است و این ارتباط میان عاشق و معشوق است
و عاشق که همان شهید است معشوق یعنی زایر را به خانه خود دعوت می کند.
حاکمیت شهدا بر دلهاست و حتی مرزهای جغرافیایی را نیز درنوردیده است
اکنون و در شرایطی که در آسایش و امنیت کامل زندگی می کنیم؛ چقدر می توانیم فضای دلمان را از شر وسوسه شیاطین انس و جان و گناهان آزاد کنیم.
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال