میتوانم دنیا را یک دستی فتح کنم،
به شرطی که
دست دیگرم در دست خــــــــــدا باشد .
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: خدایا، میخواهم زمین تو را ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بالهایم را این جا میسپارم، در زمین چندان به کار من نمیآید.خداوند بالهای فرشته را بر روی پشتهای از بالهای دیگر گذاشت
و گفت: بالهایت را اینجا به امانت نگاه میدارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: باز میگردم، حتما باز میگردم. این قولی است که فرشتهای به خدا میدهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشتهی بیبال تعجب کرد. او هر که را میدید به یاد میآورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمیفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمیگردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشتهی دور و زیبا به یاد نمیآورد، نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت
جامی ز زلال آفتابم بدهید
من پرسش سوزان حســـــــــــینم یاران
با حنجره عشق جوابم بدهید . . .