بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـد یقیــن
یکی بود یکی نبود،توی محله «خسروینو»ی مشهد، همه، چراغچیها را میشناختند؛
یک حیاط هفتصد متری، سه طبقه و خیلی بزرگ هست که منزل چراغچیهاست
.از خیلی قدیمها، هر غروب و هر سحر، پشتدرپشت این خانواده، کارشان این بود
که بروند مسجد گوهرشاد و چراغهای گازی و نفتی را تمیز و روشن کنند؛
به همین خاطر، مردم به آنها میگفتند چراغچی و این اسم رویشان ماند.
این خانواده نه تا فرزند داشتند سومین فرزندشون در اول مهر هزار و سیصد و سی و هفت به دنیا امد.
موقع تولد، چهار کیلو وزن داشت
پدر و مادرشون کمتر به رفتارهای تکبهتک آنها دقت میکردند.
اما بعد از ظهرهای تابستان که همة بچهها مینشستند و تندتند و با ولع، هندوانة خنک میخوردند.
مادرشون یکبار چشمش به ولیالله میافتاد که گلدانهای شمعدانی توی طاقچههای حیاط را با حوصله و دقت آب میداد.
بعد رو به پدرشون کرد و میگفت: «حاجی، این بچه خیلی باحوصله و عاقل است. با پسرهای دیگرت فرق دارد.»
پدرشون لبخند میزد و سر تکان میداد.
ولیالله که هفتساله شد، فرستادنش مدرسة حاج آقا عابدزاده که آن موقع هشت مدرسة مذهبی در مشهد داشت؛
از اول دبستان تا دبیرستان. ولیالله، هم درس میخواند و هم بعد از ظهرها همراه پدرش میرفت مغازه شیشه بری
. احتیاجی به کمک پسرها نداشت، اما عقیده داشت بچههایش باید مرد بودن را یاد بگیرند. میگفت: جوهر مرد، کار است.
پولی که پدرشون به ولی الله میداد تماش صرف خرید کتابای مذهبی و فلسفی میشد
احساس میکرد دنیا به این سادگی که همه میبینید، نیست؛ متولد شوی، ازدواج کنی، صاحب فرزند بشوی،
نماز بخوانی، روزه بگیری و بعد پیر شوی و مرگ...؛ آرزو داشت راه انسان شدن برایش روشن و وسیع شود.
او از یک چیز مطمئن بود: راحتی و آسایش در زندگی، با انسان کامل شدن، جور در نمیآید.
خیلیها میگفتند میشود انسان کاملی بود و از همة نعمتها و لذتهای این دنیا هم استفاده کرد؛
عقیده داشتند این دو تا با هم منافاتی ندارد، اما به نظر ولی، حرفشان درست بود؛ اما کامل نبود.
جنگ که شروع شد درس و دانشگاه و را رها کرد
پدرنگران بود. ولیالله را خیلی دوست داشت. هر بار که از جبهه سالم برمیگشت،
جلوی پایش گوسفند قربانی میکرد و میگفت: «ولی جان! این دفعه که الحمدلله سالم برگشتی دیگر جبهه نرو.
خودم اینجا برایت بهترین زندگی را درست میکنم.»
ولیالله تازه استاد سیر و سلوکش را پیدا کرده بود. یک بار که از جبهه آمد،
به مادرش گفت: «میخواهم داماد بشوم.»
برادر بزرگش تازه با یک دختر از خانوادهای مرفه ازدواج کرده بود.
مادرش دلش نمیخواست بین پسرها و عروسهایی که میگیرد، فرقی باشد،
اما ولیالله گفت: «باید برود خواستگاری یک دختر معمولی؛ دختری که زندگی را، در تجملاتش نبیند.»
در سال 1361 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دختری به نام” فاطمه” شد.
ولى اللّه چراغچى در عملیات ظفرآفرین بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سـر مجـروح مـىشـود و در
بیمارستان شهداى تهران بسترى مـىگـردد. بعـد از بیـست و یک روز بـىهوشـى، سـرانجام در 18
فروردین ماه سال 1364 به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهداى بهـشت
رضا(ع) به خاک سپرده شد.