کنار عکس تو پر از حال و هوای گریه ام
شکوه نمیکنم ولی پر از صدای گریه ام
شکوه نمیکنم ولی حریف دنیا نمیشم
مثل یه بغض کهنه ام جون میکنم وا نمیشم…
تو دل سپردی از ازل تو پر کشیدی از همه
بین کدوم دقیقه بود که قلب تو پرنده شد
شکوه نمیکنم ولی دوزخ دنیا مال من
تو پر کشیدی از زمین به شوق پروانه شدن
گاهی که حرف از شهادت می زد، می پریدم توی حرفش. هر طور شده بود موضوع را عوض می کردم.
نمی گذاشتم حرفش تمام شود. همیشه می ترسیدم، می ترسیدم روزی بیاید که او دیگر نباشد.
می ترسیدم به نبودش فکر کنم، اما او کار خودش را می کرد. از من زرنگ تر بود و هر طور بود حرفش را می زد.
هر بار که تشییع جنازه ی شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه حتماً توی مراسمش شرکت کن.
شاید روزی هم بیاد که ولی تو رو هم همین طور روی دستشون ببرن.
می گفت: می خوام فاطمه رو هم بیاری، توی مراسم من باشه، جلوی جنازه ام.
چه میجوئی؟عشق؟ همین جاست
چه میجویی؟انسان؟اینجاست
همه تاریخ اینجا حاضر است.بدر و حنین و عاشورا اینجاست
و شاید آن یار؛ او هم اینجا باشد
این شاید که گفتم از دل شکاک من است که برآمد.اهل یقین پیامی دیگر دارند...
بشنو...
دشمن محاصره را خیلی تنگ کرده بود .
شهید چراغچی به افراد گردان دستور دادند که سریع دعای توسل برگزار کنید تا اینکه از طرف خداوند متعال و ائمه معصومین علیه السلام شاید فرجی شود.
بلافاصله دعا برگزار شد و به نیمه های دعا نرسیده بودیم که بالای سر ما یک ابر سیاهی فرا گرفت و بلافاصله شروع به باریدن کرد
و چنان باران شدیدی بارید که ماشین جنگی دشمن از کار افتاد و سر و صدا کم شد،
در همین حال فرمانده گردان اطلاع داده بودند، مهمات در شرف اتمام است. زیر باران نشسته بودیم و خدا را شکر می کردیم که سر و صدایی بلند شد.
یکی از برادران با سرعت آمد و گفت: از دور دو سیاهی به طرف ما می آیند. آن دو سیاهی دو قاطرند که حامل مهمات می باشند
آن دو حیوان از شدت جراحات زیاد و تیرهایی که به آنها اصابت کرده بود از بین رفتند.
شهید چراغچی با چشمان پر از اشک گفت: من در سخت ترین اوضاع و گرفتاری متوسل به دعای توسل شدم که این چنین نتیجه هایی داشته باشد.
بعد که از گردان بالا سوال شد، گفتند: ما هیچ گونه قاطری نفرستادیم و خبر نداریم و بدون شک امدادهای غیبی بود که دائما به یاری رزمندگان می شتافت.
کمبود محبتت را به اشتراک بگذار با نامحرمــــــــان
که آنان این " برهنــــــــــــــــگی افکارت" را هزاران لایک خواهند زد
تاسف بار است حال و روز کسی که تشنه نگاه دیگران باشد
میتوانم دنیا را یک دستی فتح کنم،
به شرطی که
دست دیگرم در دست خــــــــــدا باشد .
دو سال برای باهم بودن خیلی زیاد نیست. آن سال ها و سالهای بعدش به سرعت گذشت
و او هنوز فکر می کند چه طور شد که ولی الله وارد زندگی اش شد، مثل نسیمی که بی خبر می آید و می رود و
تنها یک چیز باقی می گذارد؛ خاطره اش که انگار هیچ وقت تکرار شدنی نیست...
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کار ها را خودش انجام می داد،
اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است. می گفتم: تازه اومدی. استراحت کن. قبول نمی کرد.
می خندید و می گفت: وقتی من نیستم تو خیلی سختی میکشی، حالا که اومدم سختی ها تموم شد.
بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: حالا شما امر کن ، ما انجام میدیم
هنوز که هنوز است، نوای دلنشین قرآن های آقا "ولی" در ذهن همه بچه ها هست .
یک روز که در پاسگاه بزگه به همراه شهید چراغچی و 6 – 7 نفر از بچه های اطلاعات عملیات برای شناسایی رفته بودیم ،
با آقا "ولی" درد دل می کردیم. رفتیم روی پشت بام پاسگاه
، شهید چراغچی بیش از 40 دقیقه قرآن را باز کرده بود و با نوای دلنشین خود قرآن می خواند
؛ بعد همدیگر را در بغل گرفتیم و در آغوش هم گریه می کردیم؛ همینطور با همدیگر درد و دل می کردیم.
هر چیزی که علاقه داشت آن را در بغل می گرفت و آنقدر در آغوش می گرفت که از زمین جدا می کرد؛
با تمام وجود من را در بغل گرفت و گفت باقر اینجا با هم یک عقد و تعهد برادری محکم ببنیدیم؛
خاطرم است در حاشیه قرآن نیز یادداشتی نوشت و همیشه با همان قرآن جلد سبز رنگ نیز قرآن می خواند.
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: خدایا، میخواهم زمین تو را ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بالهایم را این جا میسپارم، در زمین چندان به کار من نمیآید.خداوند بالهای فرشته را بر روی پشتهای از بالهای دیگر گذاشت
و گفت: بالهایت را اینجا به امانت نگاه میدارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: باز میگردم، حتما باز میگردم. این قولی است که فرشتهای به خدا میدهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشتهی بیبال تعجب کرد. او هر که را میدید به یاد میآورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمیفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمیگردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشتهی دور و زیبا به یاد نمیآورد، نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت
سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم
به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند.