با خودم می گفتم: بعد از این نمی تونم زندگی کنم. اصلاً نمی تونم زنده بمونم. غذا نمی خوردم.
حتی دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکم خشک شده بود.
تا این که خواب آقا ولی الله را دیدم. توی خواب دیدم که ولی الله سرش را گذاشت روی پایم و من دست کشیدم روی سرش.
گفتم آقا ولی بی وفایی کردی، قرارمون این نبود که تنهایی بری، حالا دعا کن من هم بیام پیش تو. آقا ولی الله دستش را برد بالا و دعا کرد.
تهمینه دیگر جلوی دیگران بی تابی نمی کرد. حتی گریه هم نمی کرد. با کسی حرف نمی زد.
همه می گفتند تهمینه چه قدر صبور شده. تهمینه می خواست همان طور باشد که ولی الله می خواست.
یاد حرفش افتاد که گفته بود شهید که عزا نداره تهمینه می خواست حرف هایش را نگه دارد و فقط به ولی الله بگوید، سرمزارش.
می رفتم بهشت رضا. فاطمه را هم می بردم. این تنها جایی بود که به من آرامش می داد
آن جا دیگر کسی نبود که بد نگاهم کند. جوی آقا ولی الله خجالت نمی کشیدم گریه کنم. هر طور که می خواستم گریه می کردم و با او حرف می زدم.
هــر انسانی عطـــــــــــــــــــــــــر خاصی دارد
گاهـــی
بعضی ها عجیب بوی خــــــــــــدا میدهند
شهدا برای ما رفتند،یادمان نــــــــرود
بیا برای فرج روزوشب دعا کنیم
دل امام خویش را ز خود رضا کنیم
***
عزیز فاطمه(س)مهدی (عج) دلش پر زخون است
بیا که بهر خدا از خدا حیا کنیم
از خانه بیرون رفتی،
اسم یک کوچه شدی و هیچ وقت به کوچه برنگشتی... های!
بیا شعرت را ببر،
جا مانده اینجا یک غزل ،
یک جمله ناتمام شبیه خداحافظ که بی آن رفتی...
تو رفتی ندیدی آسمان را چه می کرد،
چه ها می کرد،
بر سر ما گریه خروارها می کرد..
در خونه خدا رو بزنیم
همیشه درخونش بروی مهمونها بازه
مرز بین مرگ و شهادت خون نیست ،خود است
خونی شدن نیست ،خودی شدن است
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد گاهی دلم از آنهایی که در این مسیر بی انتها آمدند و رفتند خسته می شود گاهی دلم از کسانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد .........گاهی آرزو میکنم ای کاش دلی نبود تا تنگ شود تا خسته شود تا بشکند..
.
بیا از مدینه ای نور چشمان ترم
بین که از زهر جفا پاره شد این جگرم
چشم من مانده به در کجایی ای جواد من
ای عزیز دل من بیا برس به داد من . . .