معاون فرمانده همگی ما را که حدود 140 یا 150 نفر بودیم به خط کرد
و گفت: برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند
و آنهایی که میتوانند، تا فردا صبح تحمل کنند.
خدا میداند با وجود اینکه بعضی از بچهها هنوز افطار نکرده بودند
و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند
ولی جعبه خرما به دست هر کس میرسید میگفت سیرم،
و به نفر بعدی خود میداد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد.
همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه
به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟
گفتم : البته این حرفا چیه؟
رسید یک شیرینی دیگر هم برداشت.
هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند،
برمی داشت اما نمی خورد. می گفت: « می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.»
به ما هم توصیه می کرد که این خیلی موثر است آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.
شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
همسرش میگه: یک روز که اومدم خونه، چشماش سرخ شده بود.
نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته
بهش گفتم: گریه کردی؟
یک نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته
با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟
مدتی بعد برای گروه خودشون یک صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفته بود:
هرکی غیبت کنه باید پنجاه تومان بندازه تو صندوق. باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
یک بار عباس خیلی بو میداد. از او سؤال کردم: چرا همه تیمسارها بوی عطر میدهند، ولی تو ...؟ گفت: حقیقتش وقتی از قزوین میآمدم، رفتم یکی از روستاها صله ارحام. اصرار کردند که شب بمانم و من هم گفتم اگه نمانم دلشان میشکند. ماندم، ولی چون خانه آنها جا نداشت، رفتم توی طویله خوابیدم.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد.
نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که
دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
ته خاکریز. هرکس میخواست او را پیدا کند، میرفت ته خاکریز.
جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هرکس میافتاد، داد میزد «امدادگر...! امدادگر...».
اگر هم خودش نمیتوانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد میزدند: «امدادگر...! امدادگر...».
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمیدانستند چه کسی را صدا بزنند.
ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
قبل از عملیات بچهها قبر کنده بودند و در آن عبادت می کردند.
به قبرهای خالی که رسیدم، عجیب دلم گرفت!
یکی یکی قبرها را بوسیدم و برای صاحبانشان فاتحه خواندم.
همین جا بود که «تشکری» با خدایش خلوت می کرد.
همین جا بود که «عامری» نماز شبش را می خواند.
همین جا بود که «رنجبر» برای خودش روضه حضرت زهرا(س) می خواند و اشک می ریخت.
با هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهید شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا دیگران بیایند.
هیچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
همراه ده پانزده نفر از بچه ها ناهار می خوردیم که علی آقا رو به برادرش کرد و گفت :
« محمود ، ما شاید دیگر همدیگر را نبینیم . بگذار نصیحتی به تو بکنم.
سعی کن به درجه ای برسی که خوردن یکی دو لقمه نان کفایتت بکند.
بقیه را از قرآن تغذیه کن . »
شهید علی ماهانی
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
آمده بود مرخصی.
داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم.
لابه لای صحبت گفتم:«کاش میشد من هم به همراهت به جبهه بیایم!»
حرف دلم را زده بودم.
لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد.
گفت:«هیچ می دانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است؟!
همین که حجابت را رعایت کنی مبارزه ات را انجام داده ای»
به روایت همسر شهید محمد رضا نظافت
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
همه را قانع کرده بود که مسئله فلسطین، مسئله اسلام است.
همه از مخارجشان میزدند به فلسطین کمک میکردند.
انجمن اسلامی اروپا و آمریکا شده بود پایگاه کمک به فلسطین.
شهـــید بهشتی
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را