مادر که فوت کرد نه گریه کرد نه سروصدا راه انداخت
فقط نشست تا صبح بالای سرش قرآن خواند
می خواستیم برای مادر خیرات کنیم محمد گفت:« به جای شام و ناهار و ازین جور خرج ها ، با پولش کتاب بخریم برای بچه های روستا» بعد ساکت شد. انگار بغضش گرفت. باز گفت: « این طوری مادر راضی تره »
شهید محمد علی رهنمون
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
کم مانده بود من را بزند.
گفته بود بلیت اتوبوس بگیرم، خانوادهاش را ببرم اصفهان.
دیده بودم ماشین سپاه بیکار افتاده، با آن برده بودمشان. خیلی عصبانی بود.
***
میثمی شهید شد.
میخواستم خانوادهاش را ببرم معراج. سوار ماشین سپاه کردمشان.
هر کاری کردم، راه نیفتاد. خراب شده بود. حس کردم میثمی بد جوری نگاهم میکند.
از کتاب قصه سادگی هاشهید عبدالله میثمی
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
یک روز چند تا از خانم های افسرها دور هم جمع شده بودند ،
یکیشان می گفت: شوهر من آنقدر دخترم را دوست داره که اگر دخترم
نصف شب بگه که من کنتاکی می خوام، میره و از هرجا که شد برایش می خره.
گیتی گفت:جدی؟
شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره که اگه اون هر وقت
روز بگه که من کنتاکی می خوام می گهبا نفست مبارزه کن دخترم.
(از زندگینامه شهید حسن آبشناسان)
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
خدایا مرا به خاطر گناهانی که
در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان میکنم ببخش!
شهید مصطفی چمران
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
قرآن، قرآن را فراموش نکنید. بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است.
اسلام را درتمام شئوناتش حفظ کنید.
رهبری و ولایت فقیهی که در این زمان از اهم واجبات است یاری کند.
بخشی از وصیت نامه شهید احمدعلی نیری و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
آب جیره بندی شده بود.
آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود.
مگر می شد خورد؟؟
به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت:
"من زیاد تشنم نیست، نصفش رو خوردم. بقیه اش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم."
فرداش بچه ها گفتند که :جیره هر کس نصف لیوان آب بود.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
اون شب به سنگر ما آمده بود، تا شب را در سنگر بگذراند.
ولی ما او را نمی شناختیم.
هنگام خواب گفتیم:
پتو نداریم برادر!!!!! گفت: ایرادی ندارد.
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:
« برادر خرازی شما جلو بایستید. »
ما تازه فهمیدیم او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود.
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
“…ولی چراغچی” بعد از عملیات رمضان یه جایی بود که هیچ گردانی حاضر نبود بره جلوی دشمن.
شهیدچراغچی رفت
گردان بُرد، دسته گروهان برگردوند!!!!گردان خیلی تلفات داد
یه بسیجی اومد تو صحن حیاط یکی زد زیر گوشش گفت :تو بچه ها رو به کشتن دادی
من ایستاده بودم کنارش. دست گرفت زیر صورت قرمزش، صورت اون بسیجی رو هم بوسید،
گفت عیب نداره؛ فکر میکنی من خطا کردم، عیب نداره! ولی یه وقت به امام و انقلاب بدبین نشی ها!
بعد من رو کشید کنار گفت: سیلی خوشمزه ای بود این مزد تسلیمم بود
تو قرارگاه هیچکدوم از فرمانده یگان ها این ماموریت قبول نمیکردند
وقتی گفتن امام گفتند این منطقه باید به هر طریقی حفاظت بشه
منم امدم جلو به هر هزینه ای شده !!تکلیفم بود باید انجام میشد
خاطره ای از حاج آقا ماندگاری
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
گردان پشت میدون مین زمینگیر شد
چند نفر رفتن معبر باز کنن
چهارده ساله بود
چند قدم دوید سمت میدان ... یکدفعه ایستاد!!
همه فکر کردند ترسیده!!!
یکی گفت: خب ! طفلک همش 14 سالشه!!!
پوتین هاشو داد به بچه ها و گفت:
"تازه از گردان گرفتم ،حیفه! بیت الماله!"
و پا برهنه رفت...
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را
وقتی عقـــل، عاشـــق شود،
عشـــق، عاقــــل میشود
و شهـــید می شوی ..!
•شهید دکتر مصطفی چمران
و رحمت خدا بر شهداء باد که به ما آموختند چگونه بهتر رفتن را